من بی رنگ شده ام
نوشته شده توسط : Mahtab

من بی رنگ شده ام...

 

 

خودم را می بینم که روبروی معلمم به  آرامی به سؤالاتش جواب می دهم.او از من بسیار بزرگتر است.ای کاش زود بزرگ می شدم.آخرین سؤالش را جواب می دهم و در حالی که به میزم نزدیک می شوم,او می گوید:  "نوزده".دوباره نمره ی خوبی گرفتم.خوشحالم.من دانش آموزی زیرک هستم...

صحنه ها عوض می شوند,در یک ثانیه و یا شاید کمتر...سر کوچه ی خودمان هستم.می لرزم.هوا سرد است و منتظر"شیدا"هستم.شاید امروز ببینمش.فکر کنم از آن زمان که تنها یک دانش آموز بودم مدتها می گذرد.من بزرگ شده ام.صدایش را دوست دارم.از وقتی که با او آشنا شده ام,برایش شعر می گویم,آواز می خوانم.از کودکی تا به حال در پی کسی بوده ام که مرا درک کند.بهتر بگویم:احساساتم را بفهمد.امروز به او خواهم گفت که او را دوست می دارم.

صحنه ها عوض می شوند,در یک ثانیه و یا شاید کمتر... من کنار رودخانه ای ایستاده ام که دقیق نمی دانم کجاست.کمی دلتنگم.کسی مرا آزرده است.دوست دارم گریه کنم...و همین کار را هم می کنم.فکر می کنم تا اینجا را بی معنی زیسته ام.اشکهای سنگینم,سبکم می کنند.یکی از دوستانم می آید.به سرعت اشکهایم را پاک می کنم و خم می شوم وبه صورتم آب می زنم تا به حالت عادی برگرم.به ناگاه آوازی می خوانم.آری در دستگاه"سه گا"ست . پدرم همیشه هنگام تنهایی آن را می خواند.نمی دانم چرا من اینها را به یاد می آورم؟اما از "شیدا "دیگر خبری نیست.

 

من بی رنگ شده ام...

 

هوا تاریک است و خانه کمی سرد است.زنی در کنارم خوابیده است که نمی خواهم اسمش را بگویم.صورتش کمی سرد است اما لبان گوشتالویش مرا به  یاد عشق بازی هایی می اندازد که با او کرده ام.او همسرم نیست.بهتر بگویم نمی خواهم همسرم باشد...

به آرامي گونه هايش را با پشت دستانم لمس مي كنم ، مژه هاي خواب آلوده اش بلند مي شوند و ابروانش  به صورت يك خط نما يان مي شوند ، به من نزديك مي شود . بدنش گرم است ، ولي نمي خواهم او همسرم باشد ...

خود را زير پتو مخفي مي كنم و او هيچ تلا شي براي ظاهر شدن دوباره ي من از زير پتو نمي كند . زندگي ام كمي عجيب است .

صحنه ها عوض مي شوند در يك ثانيه و يا شايد كمتر ....من در خيابان شهر سردمان پشت يك موتور هستم . به آرامي حركت مي كنم . از خودم مي پرسم كه چرا اينقدر خورده ام كه تعادل ندارم ؟  اما نه ... هميشه اين بي قيدي را دوست داشته ام . به ياد آوازي مي افتم كه هميشه براي " شيدا " مي خواندم .....به ناگاه با يك مرد تصادف مي كنم ... حالش خوب است اما دستش كمي درد مي كند ...با ناراحتي به خانه بر مي گردم ، همسرم آنجاست . در راهروي خانه مرا ورانداز مي كند ، چشمان قهوه اي درنده اش را به من دوخته است و در لباس آبي اش مانند فرشتگان نفرين شده به من ناسزا مي گويد . در اتاقم را باز مي كنم ... به تاري كه كنار تخت افتاده است مي نگرم ، آن را برمي دارم و شروع به خواندن مي كنم ، آ ري درست است در دستگاه " شور "  بار ها و بار ها آن را خوانده ام . دوباره سرم را بلند مي كنم ، فرشته ي بي قيدم ميان  چارچوب در باز اتاق ايستاده است . اشك مي ريزد ، كمي عصباني است . اما به آرامي مي آيد ، بهتر بگويم رقص گونه مي آيد و كنارم مي نشيند ، بي تفاوت به او مي نگرم و دوباره مي نوازم :                                     

نرگس بيمار تو گشته پرستار من                   تا چه كند اين طبيب با دل بيمار من

...

هوا تاريك است ، به بيرون پنجره نگاه مي كنم . همسرم به آرامي از كنار من را بغل مي كند ، به او نگاه مي كنم كه مي گريد ، دخترك نقاش بيچاره . شايد اگر او براي ازدواج آنقدر مسر نبود ، هم اكنون آزاد بود ، درست همچون يك فرشته ي نفرين شده ي نقاش .

                                                                                        

من بي رنگ شده ام.....                                                                            

صحنه ها عوض مي شوند ،در يك ثانيه و يا شايد كمتر ... در دانشگاه هستم . استاد هنرم با همان چهره ي مسن و تكراري اش درس مي دهد . كسي مرا از آخر كلاس صدا مي زند . آري خودش است ..." س"  ,  " س"  ، نمي خواهم نامش را ببرم . او همان دختري است كه من دوستش داشتم سبزه گون و مرموز ، بي قيد و مغرور . با او بيرون مي روم و استادمان تا انتهاي كلاس ما را نگاه مي كند و مي خندد. حالا منظورش را مي فهمم . بي قيدي او مرا ويران مي كند ... بهتر بگويم : ويرانم كرد ... دستم در دستانش است و همسرم كه نمي خواهم اسمش را بگويم ، ما را نگاه مي كند .حسادت را در چشمانش مي خوانم . دخترك نقاش زيبا ... من " س" را دوست دارم . هنگامي كه همراه " س" به خانه بر مي گشتم در اتو بوس كنارم بود . همچون يك موجود مقدس احساسش مي كردم . دختري متفاوت با همه ... ولي اينگونه نبود . كمي خوابم مي آيد ، ولي نبايد بخوابم ، اين لحظه ها براي من غنيمت است . بايد به او بگويم كه دوستش دارم ... او بايد بداند كه مي خواهم با او ازدواج كنم .... آه ... خاطرات چه شيرينند ، اما چرا ما تلخشان مي كنيم ؟  زمان وابستگي ام به او هميشه تازه است  . صحنه هاي ماندگار و جاودان دريك ثانيه ... هميشه و هميشه مي آيند و مي روند.... آسمان ابري است و اتوبوس با سرعت حركت مي كند . اي كاش هيچوقت به شهرمان نمي رسيديم ... " س" خوابيده است اما به شانه ها يم تكيه نداده است . شرم مرموزش دیوانه ام مي كند . با بی قیدی به خاطرات نا یافته ام می روم و تک تک حرکاتش را مرور می کنم , می دانم این تنها راهیست تا من خوابم نبرد ...                                                                                     

من بی رنگ شده ام ...

                                                                             

آمفی تئاتر دانشگاه شلوغ است . به نا گاه من آواز می خوانم ... من خواننده ام ؟ یک هنرمند ؟ یا یک عاشق بی قید ؟ نمی دانم .... اما همسرم آنجاست و کمی ناراحت است . فکر کنم او هنوز همسرم نشده است . دو ردیف بالاتر " س" نشسته است . همان حالتی را دارد که من عاشقش هستم : مغرور و بی تفاوت , ساده  و پاک . من آواز می خوانم و تار می نوازم ...  آری در دستگاه " اصفهان " است :               

 کار تو عاشق کشی , شیوه ی من عاشقی      تیغ زدن شغل تو , کشته شدن کار من ...

کنسرتم تمام می شود ... همه از من تشکر می کنند . منتظر " س" هستم ولی او با یک نگاه از دور همه چیز را به من گفت ... همسرم جلو می آید و مرا تحسین می کند ...  صحنه ها عوض می شوند در یک ثانیه و یا شاید کمتر ...                       

دوستم رضا پشتم نشسته است . کلاس ساکت است . همگی سراپا گوشند , اما من در خلصه ی خودم سرگردانم . راست را می نگرم , " س" کنار پنجره نشسته است . پای چپ را بر روی پای راست گذاشته و از پنجره به چیزی می نگرد . به چه چیز؟ او در چه خلصه ایست ؟ به ناگاه نت ها , دستگاه ها , آوازها و الهامات به ذهنم هجوم می آورند . سرم کمی گرم می شود ,در یک آن چشمانم را می بندم و در خلصه ی گیج کننده ام یک ملودی را می یابم با شعری قدیمی به آواز سر می دهم .. همه نگاهم می کنند , حتی همسرم... صدای رضا را می شنوم که از من می خواهد بیرون بروم. بیرون می روم . کنار پله های دانشکده به میله ها تکیه می دهم و تا آنجا که می توانم کلمات و نت های آمده از غیب را ادا می کنم ... برای "س"  , تنها برای او ... کسی که زیبایی اش فرا زمینی است و می دانم تنها برای من اینگونه است . صحنه های ماندگار از ذهنم خارج می شوند , چرا اینقدر سبک و بی رنگ شده ام؟ 

صحنه ها عوض می شوند در یک ثانیه و یا شاید کمتر ...                                  

رضا را مانند همیشه کنار خودم نمی بینم . آری به یاد می آورم که این دوست به ظاهر دوستم را چند ماهی است که ترک گفته ام ... او مرا درک نمی کرد ... چرا؟ نمی دانم... او از خود بودنش بیزار بود.                                                       

در دانشکده هستم . همگی خوشحالند و من ناراحت . " س" ازدواج کرده است , با یکی از دوستان خودم . او از من خواست تا درباره ی نامزدش بگویم... چیزی به ذهنم نمی رسید. از دروغ گفتن به "س" بیزار بودم . او مقدس بود , ساده و مغرور .  سکوت اختیار کردم . کمی بعد از آن سر کلاس , شیرینی اش را به من دادند تا بین بچه ها پخش کنم . من ساکت بودم . دوستم لیاقت نامزدی با او را نداشت . همه می دانستند که من " س" را دوست دارم و هم اکنون گیجم , اما خودم نمی دانستم که همه می دانند من "س" را دوست دارم ... کمی به خودم می آیم . در خوابگاه کنار دوست کوتاه قد دائما" عصبی ام گریه می کنم , برایش کمی آ واز می خوانم ... آن شب تنها با تاری می گریم ... زندگی دوباره محبتم را نادیده گرفت و تمام احساساتم را به کلمات بی وزن فروخت . همه چیز بی معنی است ... کسی مرا درک نمی کند...

من بی رنگ شده ام ...                                                                              

من روبروی مادرم نشسته ام . ده ساله ام و او برایم می خواند . آنطرف تر پدرم با صدای دلنشینش آواز می خواند . برادرم در اتاق کوچکش " نی " می زند ... از مادرم درباره ی معنی شعرها می پرسم و او پری وار , آرام برایم شرح می دهد . زمستان است و به آرامی برف می بارد. به ناگاه احساسات در درونم فریاد می زنند , به جلوی پنجره می روم و همصدا با پدرم می خوانم :                         

من عاشق دیوانه ام ... او شمع و من پروانه ام... از خویشتن بیگانه ام... دیوانه ام , دیوانه ام...  

صحنه ها عوض می شوند در یک ثانیه و یا شاید کمتر...                                  

در گورستان شهرمان با قامتی تقریبا" بلند و حالتی خسته بر روی یک تخته سنگ می گریم ... آری این اسم مادرم است . بغض گلویم را می گیرد . به یادش می افتم در یک ثانیه و یا شاید کمتر.کسی نمی داند همسرو پدرم آنطر ف تر روی سنگ قبری می گریند. نمی دانم چرا , اما احساس می کنم بی رنگ شده ام . کسی به من می گوید که باید به " س" سری بزنم. او که همسرم نیست ... این کار درست نیست . مادرم را از یاد برده ام و به ناگاه تمام گورستان به دور سرم می چرخد...                      

 کنجکاو می شوم. به طرف آن عده ای می روم که روی سنگ قبر می گریند. پدرم  چقدر زیبا و دوست داشتنی است . او همیشه مانند یک مرد می گرید , استوار ومغرور. همسرم را چند نفر گرفته اند . به جلوتر می روم , کلمات حک شده روی سنگ قبر را می خوانم : اسم , اسم من است . آری من مرده ام . من بی رنگ شده ام . پشت سرم را نگاه می کنم . مادرم با همان قیافه ی مهربان و پری وارش به سویم می آید . او نیز بی رنگ شده است ...    

 

 

اردوان صفاري





:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 429
|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : شنبه 19 / 11 / 1398 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
pan در تاریخ : 1389/11/21/4 - - گفته است :
salam . salam . mahtab jan . chetori ?? migam che veb lage jaleb va jalabi dari u





راستی با شغل شریف قاتلی چه کار می کنی ؟؟ در میاد از توش یانه ؟؟


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: